لاک پشت
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی.
میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته میخزید.دشوار و کند.و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرنده ای در آسمان پر زد.سبک;
و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:این عدل نیست.این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم هیچگاه.
و در لاک سنگی خود خزید.به نیت ناامیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد.
زمین را نشانش داد.کره ای کوچک بود.
و گفت نگاه کن.ابتدا و انتها ندارد.هیچ کس نمیرسد.
چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است.حتی اگر اندکی.و هر بار که میروی رسیده ای.
و باور کن آنچه بر دوش توست.تنها لاکی سنگین نیست.
تو پاره ای از هستی را بر دوش میکشی;پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت:رفتن.حتی اگر اندکی;و پاره ای از(او)را با عشق بر دوش کشید.
نظرات شما عزیزان:
نويسنده: ivan AND amir تاريخ: شنبه 19 شهريور 1390برچسب:داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه ,داستان های عاشقانه , , موضوع: <-PostCategory->
لينک به
اين مطلب